گروه زندگی، مژده پورمحمدی:تعطیلی ها مثل شمشیر دو لبه هستند! هم فرصت و هم تهدید. یک روز تعطیل، میتواند به روزی کسالت آور و پرملال تبدیل شود. میتواند حامل چند جنگ جهانی خانوادگی باشد؛ بچه ها با هم، مادر و پدر با بچه ها، زن و شوهر با هم. میتواند ما را به سمت کاری سوق دهد که برای افزایش نشاط مان، پول زیادی برایش خرج کنیم. و خدا نکند که بعدش با لب و لوچه آویزان از آن برنامه پشیمان شویم. می تواند هم روزی باشد که چند خوشی کوچک و کم دردسر در آن می کاریم. بعضی های شان نمیگیرد اما چند تایشان هم شکوفا می شود و حس و حالِ روز تعطیل مان را بهتر میکند. این وقت ها، باید مواظب آن تله هایی که ممکن است کاممان را تلخ کند هم باشیم. امروز یکی از آن بذرهای کوچک خوشحالی را با هم مرور میکنیم:
- اسم، فامیل، غذا، حیوان، شهر، ماشین...
- ماشین نه! ماشین مردونه س. من اسم ماشین بلد نیستم.
- اِ پس غذا هم زنونه س!
این شروع یک رقابت جذاب در یک روز تعطیل خواب آور بهاری است. خانم و آقای خانه هر کدام یک کاغذ و قلم برداشته اند و قصد دارند دو نفری "اسم فامیل" بازی کنند.
- مامان، ماشین رو قبول کن. من بهت می رسونم.
این صدای پسر ده ساله خانه است که از حرف های مامان و بابا فهمیده قضیه از چه قرار است و خودش را رسانده پای کار! حامی مامان در همه لحظه های سخت زندگی!
بله، دختر بابا هم از راه می رسد. عسل بابا، شیرین بابا!
- بابا پس منم تو تیم شمام.
رقابت از "میم" مهربان شروع می شود و با "ضاد" نفس گیر به پایان می رسد.
پسر سه ساله خانه تا آخرش هم سر در نمی آورد که قاعده بازی چیست و این شور و هیجان از کجا آمده، اما به خوشی بزرگترها خوش است و تا آنها دو برگه کاغذ را ستون به ستون و ردیف به ردیف پر کنند، او یک دفتر چهل برگ قدیمی را پر از خط و خطوط باستانی کرده است.
بچه ها از اینکه والدین وارد بازی آنها شوند، خیلی ذوق میکنند اما تماشای بازی و رقابت دو نفره پدر و مادر، شور و هیجانش از آن هم بیشتر است.
بازی های ساده ای را که از دوران بچگی در ذهن دارید، به یاد بیاورید. دنبال فرصت خاصی که خانه از تمیزی بدرخشد، غذا آماده باشد، بچه ها مرتب و آراسته باشند، آسمان آفتابی باشد، پرندگان چهچهه بزنند، سیاست های اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی دولت در ایده آل ترین حالت ممکن باشد، نمانید. کسالت بعدازظهر روز تعطیل را با صدا زدن همسر و شروع یک بازی رقابتی، بر هم بزنید.
برداشتن قدم اول سخت است. «از لاکم بیرون بیایم؟ چرا من شروع کنم؟ مگر من بچه ام که بازی بکنم؟ حس و حالش نیست. این کارها دیگر از من گذشته. پس تکلیف کوه کارهای عقب افتاده چه می شود؟» به این فکر کنید که برای انجام همه آن کارها، برای بریدن همه آن درخت ها، نیاز دارید تا ارّه تان را تیز کنید. نشاط حاصل از یک بازی نیم ساعته، همان چیزی است که لازمش دارید. هم شما، هم همسرتان و هم فرزندان تان.
اسم فامیل، نقطه بازی، جنگ کاغذی (ما صدایش می کردیم جنگ ایران و عراق!)، یه قل دو قل، دوز، اسم بازی، نقطه بازی، حتی نان بیار کباب ببر و گل یا پوچ. اینها را که در ذهن تان مرور کنید، حتما چند بازی دیگر هم به خاطرتان می آید و خلاصه کودک درون نیم ساعتی میانسال درون را گوشه رینگ نگه میدارد و خودش جولان میدهد!
«مادر نزاییده کسی رو که رودست من بلند بشه». «غین؟ غین برای من با الف فرقی نمی کنه. سی ثانیه ای ردیفه». رجز خواندن و حریف طلبیدن، بازی رقابتی شما را جذاب تر و بانمک تر میکند. با حفظ ادب و احترام، جنگ روانی تان را پیش ببرید!
در حین بازی یواشکی چشم های بچه ها را نگاه کنید. از دیدن تلاش مفرح مامان و بابا برای جلو زدن از همدیگر، چشم هایشان چنان پرانرژی و شاداب است، که معتاد این نگاه شان می شوید. بعد از بازی یک نگاه به قد و بالای همسرتان بیندازید. مهر و محبتی که در نهانخانه دلتان داشتید، بالا آمده و حالا از ذهن تان میگذرد که «چقدر دوستش دارم».
انتهای پیام/